روزی که حجت خدا بر من تمام شد!
يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۵۵ ب.ظ
سوار اتوبوس شدیم. بعد از مدتی، آسایشگاه معلولین جسمی حرکتی فیاض بخش رو جلوی خودمون دیدیم؛
رفته بودیم تا سری به عزیزانمان در آنجا بزنیم... راستش نمی توانم تمام داستان آن روز را بنویسم؛ چرا که زبان از گفتنش عاجز، و قلم در نوشتنش سر می شکند؛
کاش نمی رفتم!!! کاش چنین عزیزانی را نمیدیدم!!! کاش آن روز از عمر من نالایق، به حساب نمی آمد!!!
ولی...ولی حیف که آنچه را نباید میدیدم، دیدم؛ آن روز، خدا، حجت را بر من تمام کرد...؛
با افرادی دوست شدم که آرزو داشتند آنها هم مثل من و تو بدوند، حرف بزنند، پدر و مادرشان بر بالین سرشان باشند و قربان قد و بالایشان بروند...؛
آنها را دیدم در حالی که لبخندی را با تمام وجود التماس می کردند...؛
گاهی تعدادی رابغل می کردم ، با آنها حرف میزدم، ولی تنها چیزی که در آن لحظات من را می ترساند این بود که خدا با من چه خواهد کرد؟
خدایا ما با نعمت سلامتیمان چگونه با تو معامله می کنیم؟ با زیبایی و قدرت جوانی و پدر و مادرو...
۹۲/۰۱/۱۱
موفق باشید والتماس دعا