علیرضا اولیائی(طلبه)

سلام علیکم! در حد توان، در خدمت بزرگوارانی که سوالات و شبهات اعتقادی (کلامی) و احکام(فقهی) و اخلاقی دارند، هستیم؛ با آدرس اینستای (a.shia313) یا تلگرام(a-shia313) هم میتونیم با هم، در ارتباط باشیم...، راستی! با امتیاز و لایک دادنتون، مشخص می کنید که مطالب وب، چقدر مفید بوده است. شاداب، پر انرژی، خنده رو و سالم باشید...یاعلی

علیرضا اولیائی(طلبه)

سلام علیکم! در حد توان، در خدمت بزرگوارانی که سوالات و شبهات اعتقادی (کلامی) و احکام(فقهی) و اخلاقی دارند، هستیم؛ با آدرس اینستای (a.shia313) یا تلگرام(a-shia313) هم میتونیم با هم، در ارتباط باشیم...، راستی! با امتیاز و لایک دادنتون، مشخص می کنید که مطالب وب، چقدر مفید بوده است. شاداب، پر انرژی، خنده رو و سالم باشید...یاعلی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

مادام که تلقى ما از انسان و برداشت ما از خویشتن دگرگون نشده، مادام که نقش انسان مجهول مانده و بینش او از این نقش در حد تنوع، در حد زندگى تکرارى و مدار بسته، درحد خوشی ها و سرگرمى ها، در حد بازیگر شدن و بازیچه ماندن، و تماشاچى بودن، خلاصه شده، مادام که زندگى جز نمایش و بازى، بارى ندارد، ناچار سنگینى حجاب طبیعى است، مگر اینکه با شعارها همراه شوى و یا در جو روشنفکرى قرار بگیرى و یا بخواهى به گونه اى دیگر به نمایش بپردازى، یا بخواهند با تشویق وتعریف آماده ات سازند. مادام که تلقى ما از خویش عوض نشود، حجاب هیچ مفهومى نخواهد داشت و چیزى جز کفن سیاه و قبرستان خانه و مرگ نشاط زندگى و نابودى شادى ها، عنوان نخواهد گرفت و هزار عذر، خواهى داشت که خودت را از آن آزاد کنی: که پاکى زن در لباسش نیست، چادر ی هاى کثیف و لجن بى شماره اند…؛

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۱ ، ۰۶:۱۲
علیرضا اولیائی

                

دانشجوی ترم دوم بود؛
صبح زود، در حالی که هوا تازه، رو به روشنایی میگذاشت، قدم زنان در پیاده روِ خیابانی خلوت، می رفت، که ناگهان...!
دختر جوان و زیبایی را مقابل خود دید...
چشم های پسر جوان به نگاه های دلبرانه ی دختر، گره خورده بود...
هیچ کس جز آن دو نفر، شاهد ماجرا نبود؛
افکار مختلف، از خیابانِ فکرِ پسرِ جوان، به سرعت عبور می کردند...
گویا ضربان قلبش، بیشتر و سریعتر از همیشه می زد...
در پیاده روی خیابان شهر، در یک طرف، آن پسرِجوان بود و در سوی دیگر دو چشم دلربایی قرار گرفته بود که مُژه های سرمه ای رنگش با پیچشی ماهرانه، او را به سوی دختر جوان، دعوت می کرد؛
دلِ پسر، مانند آهنربایی شده بود که طعم جذب شدن را داشت می چشید...که ناگهان پسرجوان...!!!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۳۱
علیرضا اولیائی