یادش بخیر، بچه تر که بودیم...
به عشق رفتن به خونه ی مادربزرگ و بابابزرگ، سر از پا نمی شناختیم و منتظر لحظه ای بودیم که با پسرعموها و پسرعمه ها و...، روبه رو بشیم...؛
گویا لحظه ای که پس از مدت ها دوری، دور همدیگه جمع می شدیم، تمام دنیا رو بهمون داده بودند؛
چه لذتی داشت وقتی همه با هم توی باغ، بازی میکردیم، خیمه درست میکردیم، با خاک، وسایل گِلی درست میکردیم، و...؛
یادم نمیره چه شیطنت هایی که میکردیم!
اگه اشتباه نکنم، توی یکی از این شیطنت ها، پای من درمیون بود...؛
رفته بودم توی باغ، یه گودال بزرگ کَندِه بودم و روی گودال رو با کمی خاشاک و... پوشونده بودم که کسی متوجه نشه؛
آقا چشتون روز بد نبینه!