علیرضا اولیائی(طلبه)

سلام علیکم! در حد توان، در خدمت بزرگوارانی که سوالات و شبهات اعتقادی (کلامی) و احکام(فقهی) و اخلاقی دارند، هستیم؛ با آدرس اینستای (a.shia313) یا تلگرام(a-shia313) هم میتونیم با هم، در ارتباط باشیم...، راستی! با امتیاز و لایک دادنتون، مشخص می کنید که مطالب وب، چقدر مفید بوده است. شاداب، پر انرژی، خنده رو و سالم باشید...یاعلی

علیرضا اولیائی(طلبه)

سلام علیکم! در حد توان، در خدمت بزرگوارانی که سوالات و شبهات اعتقادی (کلامی) و احکام(فقهی) و اخلاقی دارند، هستیم؛ با آدرس اینستای (a.shia313) یا تلگرام(a-shia313) هم میتونیم با هم، در ارتباط باشیم...، راستی! با امتیاز و لایک دادنتون، مشخص می کنید که مطالب وب، چقدر مفید بوده است. شاداب، پر انرژی، خنده رو و سالم باشید...یاعلی

                

دانشجوی ترم دوم بود؛
صبح زود، در حالی که هوا تازه، رو به روشنایی میگذاشت، قدم زنان در پیاده روِ خیابانی خلوت، می رفت، که ناگهان...!
دختر جوان و زیبایی را مقابل خود دید...
چشم های پسر جوان به نگاه های دلبرانه ی دختر، گره خورده بود...
هیچ کس جز آن دو نفر، شاهد ماجرا نبود؛
افکار مختلف، از خیابانِ فکرِ پسرِ جوان، به سرعت عبور می کردند...
گویا ضربان قلبش، بیشتر و سریعتر از همیشه می زد...
در پیاده روی خیابان شهر، در یک طرف، آن پسرِجوان بود و در سوی دیگر دو چشم دلربایی قرار گرفته بود که مُژه های سرمه ای رنگش با پیچشی ماهرانه، او را به سوی دختر جوان، دعوت می کرد؛
دلِ پسر، مانند آهنربایی شده بود که طعم جذب شدن را داشت می چشید...که ناگهان پسرجوان...!!!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۳۱
علیرضا اولیائی